سه بار اخطار
مترجم: عظمی نفیسی
اگر شما هم مثل من در یک کارگاه چوببری کوچهی «اوریون» چشم به دنیا گشوده و از هشت تا پانزده سالگی شاگرد نجار بودید و روزها پیاپی در یک گاری انباشته از چوب به این سوی و آن سوی شهر میرفتید آن وقت بهتر میتوانستید سخنان مرا درک کنید. آه، خدایا! در دوران طفولیت خود چه انقلابها که دیدهام و چه لذتها که از شرکت جستن در آنها بردهام! آن وقتها که یک بچهی نیموجبی بیشتر نبودم به محض این که سر و صدایی بلند میشد شتابان بیرون میدویدم و خود را میان شورشیان جا میزدم. تقریباً همیشه وقوع شورش و بلوا را قبلاً حس میکردم و حدس میزدم. وقتی میدیدم کارگران چند نفری بازو به بازوی هم دادهاند و در پیادهرو راه میروند و زنان جلو درها جمع شدهاند و با حرکات سر و دست با هم صحبت میکنند و عدهای مشغول تهیهی مقدمات سنگربندی هستند همان طور که بالای چوبها روی ارابه نشسته بودم دستها را از شوق به هم میمالیدم و میگفتم: «بهبه! حتماً یک خبری خواهد شد. حقیقتاً هم حدس من هرگز به خطا نمیرفت. شب وقتی به خانه بازمیگشتم دوستان پدرم را میدیدم که در کارگاه گرد هم جمع شدهاند و مشغول روزنامه خواندن و صحبتهای سیاسی هستند. آن روزها روزنامهی ارزان چند دیناری وجود نداشت و برای استفاده از روزنامه میبایست عدهای همسایه با هم شریک شوند و با هم وجه اشتراک آن را بپردازند و هر یک بعد از خواندن اخبار روزنامه را به مستأجر طبقه بالا رد کند. بابا بلیرز که به هیچ عنوان حاضر نمیشد دست از کار بکشد ضمن شنیدن اخبار سیاسی با غیظ و غضب همچنان اره میکشید. خوب به خاطر دارم آن روزها وقتی به سر میز غذا میرفتیم مادرم به ما میگفت: «بچهها ساکت باشید. شلوغ نکنید. پدرتان از وضع سیاسی خیلی ناراضی و عصبانی است.»
درست است که من از سیاست چیزی نمیفهمیدم اما بعضی حرفها مثلاً جملهی «این گیزوی (2) بیشرف را که به شهر کان رفته است.» بقدری شنیده بودم که آن را از حفظ میدانستم. البته شخص گیزو را نمیشناختم و نمیدانستم چرا مردم میگویند وی به شهر کان رفته است اما دانستن و ندانستن این مطالب برایم یکسان بود و من هم مانند دیگران پشت سر هم تکرار میکردم: «این گیزوی بیشرف... این گیزوی بیشرف!»
در فکر کودکانهی من گیزوی بدبخت به آن پاسبان بدجنسی که سر کوچهی اوریون پاس میداد و دایم جلو ارابهی مرا میگرفت و مزاحم من میشد شباهت داشت و از این رو به او از ته دل فحش میدادم و ناسزا میگفتم. بلی همه در محلهی ما از بچه گرفته تا سگ از آن پاسبان متنفر بودند. فقط مغازهدار رو به رو برای این که او را نرم کند و با خود موافق سازد گاهی دزدکی لای در دکان را نیمهباز میکرد نوشابهای به او تعارف میکرد. پاسبان عبوس اول خوب دوروبر خود را وارسی میکرد و وقتی مطمئن میشد که از افسران پلیس کسی در آن نزدیکی نیست با عجله نوشابه را میگرفت و سر میکشید.
بزرگترین تفریح ما بچهها این بود که پاسبان را به هنگام نوشیدن غافلگیر کنیم و از پشت سرش فریاد بزنیم: «آجودان بپا. افسر پلیس آمد.»
آری چه میشود کرد. ما پاریسیها این طور هستیم. پاسبانان تیرهبخت چه رنجها که برای حفظ جان و امنیت ما متحمل میشوند و با وجود این ما طبعاً از آنان نفرت داریم و با آنها چون حیوان پستی رفتار میکنیم. اگر وزرا مرتکب عمل ابلهانهای شوند فوراً آن را به حساب پاسبانان میگذاریم و روزی که انقلابی روی دهد باز هم مسئولان امور جان سالم از میان در میبرند و پاسبانان بیچاره به جای آنان مجازات میشوند.
از مطلب دور نیفتیم. میگفتیم به محض این که در پاریس خبری میشد من قبل از همه از آن آگاه میشدم. در روزهای شلوغی ما بچههای محله همه همدیگر را خبر میکردیم. و دسته جمعی به راه میافتادیم. بعضیها فریاد میزدند: «مرکز شورش کوچه مون مارتر است.»
برخی دیگر میگفتند: «خیر دروازهی سندنی است!»
زنان به دکانهای نانوایی هجوم میآوردند و مردم همه درهای خانهها را میبستند. این جنجال و هرج ومرج اعصاب ما را تحریک میکرد و شور و هیجان عجیبی در ما به وجود میآورد. با صدای بلند آواز میخواندیم و هنگام راه رفتن به دستفروشان و طوافانی که با عجله بساط خود را برمیچیدند تنه میزدیم. گاهی وقتی به جلو پل میرسیدیم میدیدیم دریچهها را بستهاند و کامیونها و درشکهها همه در یک طرف پل متوقف گشتهاند و سورچیها غرغر میکنند و ناسزا میگویند و مردم همه هراسان و نگران هستند. آن وقت بیدرنگ از آن گذرگاه باریک و خطرناکی که محلهی ما را به کوچهی «تامپل» متصل میساخت عبور میکردیم و خود را به خیابانهای اصلی شهر میرساندیم. نمیدانید منظرهی خیابانها در روزهای عید وبلوا چقدر جالب و تماشایی است. در آن روزها عبور وسایل نقلیه تقریباً به کلی قطع میشد و ما آسوده و فارغ در خیابانهای عریض قدم میزدیم. دکانداران آن محلهها، که مقصود ما را از راه پیمایی میدانستند، به محض دیدن ما بشتاب در مغازهها را پایین میکشیدند. با وجود این چون خودشان هم مثل ما پاریسی بودند و حس کنجکاوی در ما مردم پایتخت از هر حس دیگری قویتر است بعد از بستن دکانها به جای این که از پی کار خود بروند همان جا به انتظار حوادث تازه میماندند.
بالاخره از دور تودهی سیاهی مشاهده میکردیم و میفهمیدیم که به مرکز اجتماع شورشیان نزدیک شدهایم. اما تنها نزدیک شدن به آن جماعت کافی نبود و برای این که ناظر تمام جریانات باشیم میبایست هر طور شده خود را به ردیف اول جمعیت برسانیم.آخ که برای رسیدن به این منظور چه تنههای محکم و لگدهای سختی میخوردیم. با این همه از میدان در نمیرفتیم. آن قدر مردم را فشار میدادیم و طوری از لای آنها برای خودمان راه باز میکردیم که بالاخره به آن جا که میخواستیم میرسیدیم. وقتی سرانجام پس از آن همه زحمت و مرارت خود را در ردیف جلو میدیدیم نفس راحتی میکشیدیم و با سرافرازی به اطراف نگاه میکردیم. باور کنید هیچ گاه بر تلاش و کوششی که در این راه به کار میبردیم تأسف نخوردیم زیرا هر دفعه شاهد صحنههای بس شورانگیز و جالبی شدیم اما گاهی چقدر میترسیدیم! آری هرگز در مدت عمرم مانند آن لحظهای که در گوشهی خیابان ناگهان سروکلهی کلانتر شهربانی نمودار میشد وحشت نکردهام. همه فریاد میزدند: «کلانتر!... کلانتر!...»
من ساکت میماندم و چیزی نمیگفتم. ترس آمیخته با یک نوع شور و لذتی بر وجودم مستولی میشد. دندانهایم را به روی هم میفشردم و با خود میگفتم: «کلانتر آمد. الان است که چماقش را حواله سر ما میکند.»
اما در حقیقت از ضربات چماق او چندان هراسی نداشتم. آنچه که رعب و وحشت در دل من میانداخت وضع و قیافهی خود او بود. از دیدن آن مرد شیطان صفت، که شنل قرمزی به روی جامهی سیاهش انداخته و در بین آن جماعت کاسکت به سر با کلاه لبهدار اعیان مآبانهی خود همه جا مشخص و نمایان بود، ضربان قلبم تندتر میشد.
ابتدا طبلی به صدا درمیآمد. بعد کلانتر شروع به صحبت میکرد. با این که آناً سکوت درهمه جا برقرار میشد ما چون از او دور بودیم جز کلمات مبهم و نامفهوم چیزی نمیشنیدیم. البته میدانستیم در بارهی چه مطالبی حرف میزند. خودمان با قوانین مربوط به منع اجتماعات کاملاً آشنا بودیم و میدانستیم اگر سه بار به اخطار پلیس توجه نکنیم وی حق خواهد داشت با چوب و چماق به جان ما بیفتد و ما را متفرق کند.
به همین جهت به اولین اخطار کلانتر کسی از جایش تکان نمیخورد. همه دستها را در جیب فرو برده ساکت و بیحرکت به او نگاه میکردند. دفعهی دوم آثار نگرانی در مردم پدیدار میشد. همه با چپ و راست نگریسته راهی برای فرار میجستند. همین که صدای طبل برای بار سوم بلند میشد مردم چون پرندگان تیزپر به هر سو پراکنده میشدند و در عقب آنها پاسبانان چماق خود را به سر کسانی که در دسترسشان بودند حواله میکردند. آه باور کنید نظیر این صحنهی پر شور را در هیچ نمایشگاهی تا به حال ندیدهاید. تا یک هفته به هر کس میرسیدیم این ماجرا را با آب و تاب تعریف میکردیم. آنها که دل و جرئت بیشتری داشتند و از تهدیدهای پلیس نهراسیده بودند. با فخر و مباهات میگفتند: «من اخطار سوم را هم شنیدم». اما باید گفت که من به این بازی خطرناک که گاهی ممکن است به قیمت جان انسان تمام شود نام رشادت نمیگذاشتم.
آخر نمیدانید یک بار به چه مصیبتی گرفتار شدم. آن روز در محلهی «سنت اوستاش» جمع شده بودیم و نمیدانیم روی چه حسابی بعد از دومین اخطارِ کلانتر بدون مقدمه پاسبانها چماقهایشان را به روی مردم بلند کردند.
به محض احساس خطر در صدد فرار برآمدم و هر چه در قوه و قدرت داشتم برای دویدن به کار بردم اما با آن پاهای کوتاه و کوچک چگونه ممکن بود بتوانم خود را از چنگ پاسبانی که نظر چپش به من افتاده بود خلاص کنم. یکی دو بار در حال دویدن باد چماق او را که در هوا جولان میداد به روی صورتم احساس کردم و سرانجام از ضربهی کشنده و دردناک آن، که بر سرم فرود آمد، گیج شدم. خدا چنان روزی را نصیب شما نکند. برق از چشمانم پرید و دیگر چیزی نفهمیدم. مرا بیهوش و بیحال با سری شکسته و چهرهای خونآلود به خانه بردند اما از این ماجرا درس عبرت نگرفتم و تغییری در من حاصل نشد. در تمام مدتی که مادر بیچارهام حوله را در آب جوش گرم میکرد و بر پیشانیام میگداشت فریاد میزدم: «تقصیر من نیست... کلانتر به ما حقه زد و بیش از دوبار به ما اخطار نکرد.»
پینوشتها:
1. آدولف تییر، در آغاز جوانی به پاریس آمد و روزنامهای به نام «ناسیونال» منتشر ساخت. بعدها در برقرار ساختن رژیم سلطنت نقش عمدهای داشت و بالاخره در سال 1871 به ریاست جمهوری انتخاب شد. اما در سال 1873 احزاب سلطنتطلب و محافظه کار با هم ائتلاف کردند و او را از این مقام انداختند.
2. فرانسوا گیزو سیاستمدار و مورخ فرانسوی است که رقیب تییر شناخته شده است. مورخین عقیده دارند اشتباهات او انقلاب 1848 فرانسه را به وجود آورد.
دوده، آلفونس، (1382)، داستانهای دوشنبه، ترجم ی عظمی نفیسی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}